تاریخ را ورق می زدم که ناگاه دیدگانم به نامی بزرگ و پرابهت افتاد، نامی که با خطی درشت نگاشته شده بود. "کوروش" آری کوروش، این نامی بود که مرا به سوی خود جذب کرد. از روی کنجکاوی بر آن شدم که دلیل بزرگی این نام را در تاریخ دریابم، زین سبب در اعماق تاریخ غوطه ور شده و به تفحص در زندگانی صاحب این نام بزرگ پرداختم. اما آنچه بیش از همه در زندگی کوروش بزرگ، جلوه گر می آمد منشوری بود که بر روی استونه ای از گل پخته در فتح بابل به دست ایرانیان به دستور کوروش نوشته شده بود.عمده ی بزرگی نام کوروش را نیز همین منشور سبب شده است.

«منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه دادگر، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه جهان. پسر کمبوجیه، شاه بزرگ ... آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند.
در بارگاه پادشاهان بابل بر تخت شهرياری نشستم، مردوک (مردوخ = خدای بابلیان)، دلهای پاک مردم بابل را متوجه من کرد. ... زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.
ارتش بزرگ من به آرامی وارد بابل شد.
نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید.
برده داری را بر انداختم، به بدبختیهای آنان پایان بخشیدم. ...
من فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند.
فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و کسی آنان را نیازارند.
خدای بزرگ از کردار من خشنود شد ...
او برکت و مهربانیش را ارزانی داشت.
ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم ...
من همه شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختم.
فرمان دادم تمام نیایشگاههایی را که بسته شده بود، بگشایند.
همه مردمانی را که پراکنده و آواره شده بودند، به سرزمین خود برگرداندم و خانه های ویران آنان را آباد کردم، باشد که دلها شاد گردد و هر روز در پیشگاه خدای بزرگ، برایم زندگانی بلند خواستار باشند ...
من برای همه مردم جامعهای آرام مهیا ساختم و صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم.
من به تمام سنتها، و ادیان بابل و اکد و سایر کشورهای زیر فرمانم احترام میگذارم.
همه ی مردم در سرزمینهای زیر فرمان من .در انتخاب دین، کار و محل زندگی آزادند.
تا زمانی که من زنده ام هیچکس اجازه ندارد اموال ودارایی های دیگری را با زور تصاحب کند.
اجازه نخواهم داد کسی دیگری را مجبور به انجام کار بدون دریافت مزد کند.
هیچکس نباید به خاطر جرمی که اقوام یا بستگان او مرتکب شدهاند تنبیه شود.
من جلوی برده داری و برده فروشی از زن و مرد را می گیرم و کارکنان دولت من نیز چنین کنند تا زمانیکه این سنت زشت از روی زمین برچیده شود.
شهرهای ویران شده در آنسوی دجله و عبادتگاه های آنها را خواهم ساخت تا ساکنین آنجا که به بردگی به بابل آورده شدهاند بتوانند به خانه و سرزمین خود بازگردند.»
عجب جملات زیبا و عمیقی. البته بی تفاوت باشید نسبت به اینکه تاریخ را فاتحان می نگارند و هیچ فاتحی خود را غاصب نمی شمارد و فاتحان همیشه خود را مجریان صلح و آرامش و پیشرفت می دانند (مثل آمریکای امروز!!!). صد البته این اثر گرانسنگ و نشانه تمدن ایرانی مدت ها در زیر خاک مدفون بود. به همین خاطر بر آن شدم که نام کاووشگری که این اثر را از زیر خاک نجات داده و سبب مباهات ایرانیان شده را از برای تحسین بیابم. در جستار خویش با کمال تعجب دیدم اکتشاف این اثر نه به دست ایرانیان که بر تمدن و گذشته ی خود می بالند، بلکه به دست مردم اروپا که به علم و عقل و آینده ی خود می نازند صورت گرفته است. آری این اثر در سال ۱۲۵۸ خورشیدی مصادف با ۱۸۷۹ میلادی به هنگام کاوشهای باستان شناسی یک هیئت بریتانیایی در محوطه باستانی بابل در بینالنهرین هرمزد رسام، باستانشناس بریتانیایی آسوری تبار کشف شد و تاکنون نیز در یکی از موزه های انگلستان نگهداری می شود چرا که ایرانیان متمدن حتی توانایی نگاه بانی از شناسنامه ی تمدن و فرهنگ خود را نیز ندارند. البته نا گفته نماند که این اثر دو مرتبه که یکبار به مدت چند روز در جریان جشن های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی و یکبار هم به مدت 4 ماه در ۱۰ سپتامبر ۲۰۱۰ پس از 5 سال مذاکره و مخالفت دولت بریتانیا برای نمایش عموم به ایران قرض داده شده است.
بعد به تفحصی دیگر بار در تاریخ پرداختم تا ببینم بعد از مرد بزرگ تاریخ و تمدن ایران به چه سرنوشتی دچار شده است. به گواه تاریخ بعد از کوروش پسرش کمبوجیه دوم بر تخت سلطنت ایران جلوس کرده است.
کمبوجیه برادر کوچکی به نام بردیا داشت که در بین مردم محبوب بود. او پس از رسیدن به سلطلنت قصد کشورگشایی و حمله به مصر کرد، اما از بیم اینکه برادرش در غیاب وی شورش کرده و بر تخت نشیند، او را مخفیانه کشت و تا زمان داریوش بزرگ نیز به جز عده از کسی درباریان از مرگ بردیا با خبر نبود. پس از مرگ بردیا راه بر فتح مصر باز شد و کمبوجیه به مصر لشکرکشی کرد. هرودوت می نویسد:
کمبوچیه در مصر به رسم پدر در بابل عمل نکرد، به غارت و ویرانگری در شهر های آن پرداخت، گاو مقدس مصریان را کشت، تعدادی از پادشاهان مومیایی مصری را از بین برد. همچنین در مورد زندگی او می نویسد: با آنکه در هیچ دوره و زمانی در پارس سابقه نداشت، برادر با خواهر وصلت کند، با وجود این برخلاف شرع و آئین قومی خویش، به فکر ازدواج با خواهر خود آتوسا افتاد. سپس قضات شاهی را احضار کرد و پرسید: "آیا در پارس قانونی هست که اگر وی بخواهد ازدواج بین خواهر و برادر را مجاز سازد؟" داوران شاهی پاسخ متناسبی یافتند که نه خلاف واقع بود و نه جان آنها را به خطر میانداخت. آنها هر چند نتوانسته بودند، قانونی پیدا کنند که چنین امری را تجویز کند، ولی قانونی یافتند که به پادشاه ایران اختیار میداد، به آنچه دلخواه اوست، رفتار کند. کمبوجیه نه یک بار بلکه دو دفعه، از حق جدید، استفاده کرد و با خواهر جوان ترش رکسانا هم ازدواج نمود. رکسانا در سفر مصر همراه او بود. یونانیها درباره مرگ رکسانا میگویند که رکسانا روزی گریه میکرد و کمبوجیه علت آن را پرسید و رکسانا جواب داد که بیاختیار یاد بردیا افتاده است که کسی را یار و غمخوار نداشتهاست، بنا بر قول یونانیان این ماجرا و خشم کمبوجیه، سبب مرگ خواهرش شد. از طرف دیگر مصری ها میگویند، که رکسانا از ازدواج خود ناراضی و ناخوشنود بود. روزی برادر را بخاطر اینکه مخالف رسم و رسوم پارسیان رفتار کردهاست، شماتت کرد، کمبوجیه از سخن او برآشفته شده و لگدی بر پهلوی او زد و چون بانو باردار بود، باعث سقط جنین شد و متعاقب آن رکسانا نیز درگذشت.
کمبوجیه در پایان سه سال دوری از وطن بخاطر خبرهای بدی که از ایران میرسید و طغیان بدفرجامی که در آنجا روی داده بود و حضور او را در آنجا الزامی میکرد، روی به ایران آورد. او شنیده بود که فردی از مغان اهل ماد، خود را بردیا پسر کوروش خوانده و بر تخت سلطنت نشسته و مردم همه به طرف او گرویده اند. کمبوجیه در موقعیت بسیار دشواری واقع شد چون خود میدانست که بردیا را کشته، ولیکن نمیتوانست این مطلب را علناً ابراز کند. لیکن قبل از آنکه با محرک این طغیان که مردم او را بردیا پسر کوروش میخواندند، روبرو شود در هنگام بازگشت، یک شب و به هنگام باده نوشی خود را با خنجر زخمی کرد که بر اثر همین زخم نیز درگذشت؛ ولی برخی دلیل مرگ وی را بیماری و برخی دیگر توطئه اطرافیان می دانند اما مسلم است که وی در مسیر بازگشت از مصر مرده است.
وقتی زندگی کمبوجیه را اینگونه یافتم با خود گفتم: احتمالا کوروش آنقدر در فکر تهیه و تنظیم منشور و لشکرکشی به سایر نقاط دنیا و گسترش تمدن در آنها بوده که از تربیت فرزندش غافل شده است!
براستی فرهنگ و تمدن ایران کدام است؟ آنچه از زندگی کوروش مانده و آن تعریفی که خود کوروش در منشورش از خویشتن کرده (که با توجه به راستگو بودن همه ی ایرانیان آن را باور می کنیم!) و یا آنچه از زندگی پسرش مانده است! آیا بهتر نیست به جای رفتن به دنبال گذشته ها و بالیدن به آن، کمی به آینده بیاندیشیم تا از جهان سومی بودن برهیم!