شاعر نیستم اما شعر هم می گم (7)
چندیست که یارم به در میـکده ناید . . . . . چندیست که غم بر غم این غمزده زاید
چندیست که سودا و جفا از بر لیلی . . . . . عقل از کف همچون من مجنون برباید
چندیست که در هـجر رخ یار بنـالم . . . . . وز نـاله به چشـــــمم اثر خـواب نیاید
لیـــکن نرسد داد و فغـانم به نتیجه . . . . . یا رب چه زمان هجر عزیزان بسرآید
شــاید نشده روح منش لاقـی دیدار . . . . . زان روست که آن دلبـرِ دل رخ ننماید
محســـن دلت آزاد کن از بند تکــبّر . . . . . تا یار ســـفر کـرده ز رخ پرده گشـاید
غزل حاضر در خرداد ماه ۱۳۸۹ سروده شده و چون امشب بار دیگر حال و هوای آن ساعات متداعی گشته بر آن شدم این شعر را در لحظات کنونی ثبت کنم.
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۹/۲۳ ساعت توسط محسن
|
محفل دل جاییست برای اظهار افکار من در زمینه ها و مختصات زمانی گوناگون که مطلق نیستن و ممکنه درست یا غلط باشن. بنابراین نظرات شما می تونه در پیشرفت و بهبود این افکار تأثیر بسزایی داشته باشه.