امشب پس از مدتها (تقریباً یک سال) بازهم طبع شعرم متبلور شد. بعد از اینکه سرباز شدم دیگه نمی تونستم شعر بگم و طبعم کور شده بود، تا اینکه امشب منو برای نگهبانی نگه داشتن و مجبور شدم چندین ساعت زیر بارون شدیدی که در حال نزول بود، تو برجک نگهبانی بدم. فضا طوری بود که مقدمات تبلور شعر حاصل شده بود. شعر حاضر رو امشب زیر بارون تو برجک در حال نگهبانی گفتم!

من امشـب زیر سیــــل آسمـــانم  ... در این باران سنگــین پاسبـــانم

غمیــن و خسـته در تاریکـی شب  ... ز هجـــرت غرق فـریاد و فغـــانم

از آن روزی که رویـت را بدیــــــــدم  ... روان گشــته ز کـف روح و روانم

همه شب همچو مرغ پر شکسته  ... به ســر سودای وصــلت پرورانم

نمی دانم مــــــرا کی حاصـــل آید  ... که از لعـــل لبــت جامی ستانم

گــَـرَم یک جرعـه می بر کـام ریزی  ... رسد عشـقت به مغز استخوانم

مکــن جانا دل محســـن نگــــهدار  ... که من سرگشــته و رسوای آنم