گاهی اوقات در زندگی آدمی اتفاقاتی رخ می دهد که موجبات فرقت و دلتنگی آدمی را فراهم آورده و روح وی را می خَسَد، شعر حاضر مورخ 13 فرودین 1392 در پی شکل گیری غمی بزرگ در مخیّره ام شکل گرفت.

 

من ترک رویت ای گــل، هـرگز نمی توانم   .....   رو در مکش زچشمم، آتش مزن به جانم

دردیســت بر دل من، درمــان نمـی توانم   .....   درمـان ندارد این درد، وین حزن بی کرانم

زان دم که عـزم رفتن، در فکر تو نشسته   .....   عــــزم ســـفر بکــرده، آرامـــــش روانم

سوزاند رفتن تو از سـر به پایم ای دوست   .....   چون می توان نشــاندن، این آتـش نهانم

حیران ز هجرت ای گل، چون خار در بیابان   .....   گه سوی بی نشانی،گه سوی تو دوانم

غم دم به دم فزون شد،در سینه از غم تو   .....   غمــخوار من کجایی، غمگین و در فغانم

مجنـــون بخوانمت یا،محســن بگویمت باز   .....   در شــرح هجـــر لیلی،قاصـر شده زبانم